فمینوستالژی



تابلوی نقاشی دیگری را شروع کرده‌ام. پایان‌نامه‌ام صبوری می‌کند با حالم. دست‌هایم همیشه می‌لرزند و لباس‌هایم به عرق سرد عادت کرده‌اند. قلبم از بی‌محلّی کلافه است. روزها و مناسبت‌ها بی‌اعتبار شده‌اند. با ایران خانوم* خلوت می‌کنم. نقّاشی‌هایش را فرو می‌برم در سیاه‌چاله‌های بی‌انتهای درونم. مثل دود سیگاری که در سرم پرسه می‌زند. در نوربازیِ نقاشی‌هایش، در تجربه‌های زندگی‌اش، دنبال آویزان کردنم می‌گردم که گیر کنم یک جا.
شب‌ها پنجره‌ی رو به فضای مسدودِ بلندِ بین ساختمان‌ها را باز می‌کنم، دو تا بالش می‌گذارم روی تخت خوابِ زیر پنجره، رویشان می‌نشینم. خرس عروسکی را بغل می‌گیرم، هوای سرد می‌کِشم و حرف می‌زنم برای خودمان.

* ایران درّودی

هر زمان دچار به هم‌ریختگی‌های بیشتری هستم، یا در مرحله‌ی گذار و تعلیق، بیشتر می‌نویسم. دو داستان، ماحصلِ حال و هوای تغییرِ این روزها بوده، داستان‌هایی با بازخوردهای خوب، که بسیار خوشحالم از بابت‌شان. همینطور کار ترجمه که همچنان با انگیزه و قوت ادامه دارد و دعوت به همکاری از طرف یکی از مشهورترین رومه‌های اصلاح‌طلب کشور و به چاپ رساندن چند یادداشتم در دو ماه اخیر نیز، هدیه‌های خوبِ سرنوشت برایم بوده‌اند. 
دیرتر از سن و سالم پیش می‌روم ولی همین که زندگی اندکی معنا داشته باشد، برایم کافی‌ست. همین که بدانم در خانه‌ای که علیرغمِ اجازه‌ی تحصیل، عملاً از هر آنچه که بیشتر از یک کدبانو باشم استقبالی نمی‌شود، خوشحالم می‌کند که هنوز سماجت‌های ریزی دارم برای قد کشیدن، راکد نبودن و ماجراجویی‌های طفلکی.
خدا را شکر می‌کنم از بابتش، خدا را شکر، خدا را شکر.

قلبم کمی مریض شده، ولی حالم خوب است. رفتن از شهری که در آن بزرگ شده‌ام، خیلی جدّی دارد اتّفاق می‌افتد. باران امسال زودتر باریدن گرفته تا خواستنی‌ترین قابِ شهرم را به آخرین تصویرهایم برچسب کند. به خاکِ کودکی‌ام قول داده‌ام، که اگر برگشتنی باشد، شاد و لبریز از خوش‌خبری باشد. قول داده‌ام خستگی‌ها و دلتنگی‌هایم را به باد بسپارم و پُر از نشانه‌های خوب باشم، در وعده‌های دیدارهای زود.


به راهِ بادیه رفتنم، خطا در خطای خوشحال. این‌که هی غلط بنویسم، او هی لوسم کند، ببخشدم، یادم بدهد، عادتِ شیرینم شده است. این‌که خطاهایم توجّهش را جلب کند، و فکر کند باید بیشتر هوایم را داشت. مورچه‌ی شکردانم من، شاد و مورموران و غلت‌ن در بهشتِ نگاهش. خوش به من، خوشا به من.


من اگر بمیرم هم، دور از انتظار نیست که زود زنده شوم. بینِ دیوارهای گذار، نامرئی عبور می‌کنم و صدای خنده‌ی شاد دخترهای کوچکم، شادم می‌کند. آن‌ها به من شبیه‌اند، روی زمین بند نمی‌شوند، بازی‌شان شبیه دعوای گنجشک‌هاست، پُر از پرپر و جیک‌جیک و هوا، مثلِ آب بازی‌ست، زمانِ دلت را همان‌ شکلی می‌د و به جایَش از  یک دنیا لبخندِ بی‌هوا جا می‌مانی و به جایَش می‌رسی، و دلت هنوز هم خنک می‌شود.

من اگر بمیرم، به تمامِ خانه‌هایی که زیسته‌ام سر می‌زنم و زندگی‌هایم را تکرار می‌کنم، برای روحم، عطر خاصی انتخاب می‌کنم تا حضورم را دیوارهای خانه بشناسند، تا آشنا باشم.

توی پوستم، یک روحِ خوشبو با عطرِ خاص احساس می‌کنم این روزها، که راضی‌ست و همواره سپاسگزار.




به تو ابرازهای کوچک و مبتذل کردن سیرَم نمی‌کند. به تو ابرازهای نفَس‌بُر کردن در توانم نیست؛ تو گفته‌ای که خیلی همین نزدیکی‌هایی، گفته‌ای امّا من نزدیکی‌های خودم نیستم گویا که لرز گرفته‌ام. تو به من بیا، فکرَم شو، خاطرَم شو، یادَم بده چطور برگردم به خودَم و از نزدیکی‌های خودم در تو به حَل شدن نزدیک‌تر شوَم، ابراز شوَم، آن‌گونه که لایقش هستی عزیزم، پناهَم.


شرمسارم که دائم بر مدار آشتی نیستم؛ که تب می‌گیردَم و می‌شورَم به تو تمامِ گره‌های کورِ بالاآورده‌ام را. ولی در محاطِ پرپرهای کبود هم اگر دهان به لابه و گلایه باز می‌کنم به مقامِ اعظمَت، آسوده‌خاطرم که کوه، کینه‌ی مورچه را قابلِ به دل گرفتن نمی‌داند. که در مَحضَرِ مقامِ ناظرِ اَعلی، ریز و وِزوِزو و بَرمَلایم، آنچنان که هربار بارشِ شکوِه را آغوش و آرام بوده‌ای.

 

عاشقت هستم که چنین بر عهده‌ام داری.

 

 


روحیه‌ی باخته‌ام را می‌کوشم که برگردانم؛ از دل آن روزهایی که کمتر چیزی مانعِ واقعی‌ام بود. مدّتی عهد کردم برای ننوشتن و فشار زیادی تحمّل کردم. مدّتی تسلیمِ در و دیوارِ خانه شدم. مدّتی آیینهای ویژه‌ای را پیش گرفتم، برای پالوده شدن، برای هرَسِ حواشیِ فکر. این همه راه باز مرا رساند به همین‌جا، که من اینم که باید بنویسم تا شاخ و برگ‌های اضافه‌ام لابه‌لای سطور جا بمانَد. ساختمانِ من این است و در راه‌های دیگر دوام ندارم.

در این مدّت، راحیلِ قصّه‌ام نیز هزار بار شب‌ها یک نامه روی میزِ اتاقِ پذیرایی جا گذاشته، رفیقِ وِزوزوی درونش را با یک کوله برداشته و خانه را صبح‌های خیلی زود، آفتاب نزده ترک کرده که برود پیِ سرنوشتش، و هزار و یک بار، پیش از بیداریِ همه بازگشته و نامه را پاره کرده. راحیلم هنوز راهِ ادامه‌ی قصّه‌اش را بی‌آن‌که خودش از دست برود و بی آن‌که وِزوِزویش از دست برود، پیدا نکرده و از من هم توصیه‌های مهمّی نصیبش نمی‌شود؛ چون من عادت نکرده‌ام دنبالِ آخرِ قصّه‌ها بگردم و از این حیث بی‌تجربه‌ام.

به هر حال، توی حیاط خلوت نوشتن بهتر از سکوت است برای من، و ای کاش فقط می‌توانستم فرار کنم از هرجا که تلویزیون هست، چراغِ برق هست و صدا هست. فعلاً که قدردانِ مفرهای کوتاه و نصفه نیمه‌ام هستم و این چند خط نوشتن، سوختِ امروزم را تأمین کرد.

و حالِ خوبی برای تصمیمِ دوباره نوشتن، ته دلم را قلقلک می‌دهد.


این روزها بیشتر از هر وقتی یادت می‌کنم. شکلِ صدایت را، طرحِ تکیده‌ی صورتت را.

میان‌سالیم حالا. به آن روزها کم فکر می‌کنم، ولی قضاوت‌های عاقلانه‌تری در موردشان می‌کنم گویا. فکر می‌کنم که داشتم دست و پای تو را می‌بستم. دست و پای دلِ دیوانه‌ات را. از این نگاه، حق می‌دهم به گریختنت! آری، گریختنت.

ولی به خودِ آن روزهایم که نگاه می‌کنم، عاشقِ ساده‌دلی بودم که فقط زورش به روزهای عمرش می‌رسید که بتواند تو را در کنار داشته باشد، و دریغش نمی‌داشت. آن فکرهای بدت را حتّی اگر از پسِ زمزمه‌های مالیخولیا به زبان می‌آوردی، هیچ‌گاه نتوانستم ببخشم.

تنها بخشی از ماجرا هستند که هنوز سؤالند و گاه اشک به چشمم می‌آورند.


خویشم را با هر شکستن نزدیک‌تر می‌شوم. صبر اگر داشتم در مفصلِ زخم‌های بزرگ، شاد می‌گریستم که بناست منِ دیگری، منِ بیش‌تری از پسِ هر زله پیدا شود، که دوست‌ترش بتوانم داشت.

با این همه، شیرین‌تر از سُکرِ نقاهت نیست، پس از تحمّلِ صعب‌ترین دردها.

خدا یاری‌ام کنَد از دردهای پسین، سربلندتر، محکم‌تر، جان به در ببرم.


صبح.

صبح رو باید اوّل با گریه شروع کرد. بعدش با فراموشی. هرچند که من همیشه از صبحِ خیلی زود، یادم نمیره شکرگزار باشم!

داروی بی‌خاصیتم رو با شکرگزاری می‌ذارم روی زبونم، و تا شب که بخوام باز برم توی رختخواب، یادم می‌مونه که یواش یواش تلخیِ آب‌شَوَنده‌ش رو تحمّل کنم، و یواش یواش بهش فکر کنم، و نکنم.

از منِ بزرگی حرف می‌زنم دیگه. از مایی که توی یه تشتِ بزرگِ اسیدِ سبُک داریم حل میشیم و همیشه سردرد داریم. از مایی که بدون سردرد، زندگیمونو گم می‌کنیم. دیگه فرقی نمی‌کنه کجا بودن؛ حبس، توی یه قوطی کبریتِ قبرمانند، یا شناور توی ظرف اسید. دیر و زود داره فقط.

صبح رو باید با گریه شروع کرد. بعدش با فراموشیِ همه‌چی بجز شکرگزاری.


تو یه تیکه از من بودی و هستی و خواهی بود. 

عزیز قلبم

این زندگی گذشته گویا، ولی با تمام وجود دلم می‌خواد تناسخ حقیقت داشته باشه، توی یه زندگی دیگه و همه‌ی زندگیهای بعدی زود پیدات کنم و پیشت بمونم، حتّی اگه یه قاصدک باشم. 

همیشه به یادتم، و امیدوارم اون شیزوفرنی کوفتی که تازه بعد از این همه سال  فهمیدم چه بلاییه، توی زندگی بعدی دست از سرت برداره و تنهاییای لعنتیت که همیشه غصه‌ی گنده‌ی لعنتیم بود، توی فضای بیکران تجزیه بشه.

 

هرطور و هرجا باشم عاشقتم


شب اگر تمامی نداشته باشد، شب نیست و پی‌جوی نور اگر نه همیشه در پی نور، زیر باران شب، پی‌جوی نور نیست.

در این شبِ بلند، این مافوقِ یلدا، دست‌های آنیمایم به قدمگاهِ خورشید دعا می‌کند که «ای خورشید، خورشید، خورشید، ای خدا، از پسِ پرده‌ی شب، آنیمای بزرگ جهان را بیدار کن، چراغ‌داران صلح و مهربانی را بارور کن از آرامش، و جوانه‌های عشق را از درونِ سرخِ آنیمای بشر بیرون بکش. ای خورشید، خورشید، خورشید، خدای ما، انتظار تابش تو ما را به مسیر تعالی می‌بَرَد، آنیما را بیدار کن، ما را به مسیرِ تعالی بِبَر.»

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

بی عنوان ائمه اطهار قرارگاه عملیات فرهنگی حضرت قاسم بن الحسن(ع) معرفی کتابهای روان شناسی،کسب و کار و... سازکالا Deron اولین دانلود استارتاپ های آموزشی فروشگاه David